نویسنده: الکساندر کوژو
برگردان: علی سرمدی
مندرجات درون {} و پانویسهای درون متن، همگی از مترجم است.
برای سخن گفتن از آینده، باید لحظهی کنونی را بازشناخت، زیرا که این اکنون است که آینده را فرامینماید[1].
دورانهای پیشین را، فرهنگشان تعریف میکرد؛ فرهنگی که عبارت است از نظامِ ارگانیکِ پایداری از روابطِ اجتماعی که همهنگام، توجیهِ ایدئولوژیکِ خود را نیز در بر دارد. اما، در روزگارِ ما، فرهنگ دیگر رویدادهای[2] کنونی و واقعی نیست. {امروز،} فرهنگ را، دو نیرویِ اصلیِ متفاوت، فروبلعیدهاند: سرمایهداری و انقلاب.
سرمایهداری، در دورانِ فئودالیسم و سلطنتهای مطلقه، درونِ فرهنگِ اروپایی ظهور کرد. وقتی کاملاً رشد کرد، آن فرهنگ{، یعنی فرهنگِ اروپایی} را از خویشتن اشباع، و با عنوانِ فرهنگِ سرمایهداری یا فرهنگِ بورژوایی بازتعریف کرد(قرن نوزدهم). اکنون، همان فرهنگ، که تماماً در سرمایهداری ادغام شده، خودْ به بخشی از سرمایهداری بدل شدهاست. انقلاب، که رشدِ آن، به نحوی دیالکتیکی، با رشدِ سرمایهداری پیوند داشته، از وهلهی تعارضاتِ انتقالی گذر کرده و طبیعتی بلندمدت و قانونمند[3] یافتهاست. سرمایهداری، که فرهنگ را در خویشتن هضم کرده، خود بالضروره نافرهیخته[4] باقی میماند. انقلاب، بنا به طبیعتاش که نفیِ وضعِ موجود است، نمیتواند فرهنگآفرین باشد، مگر زمانی که پیروز شود، و در نتیجه، دیگر انقلاب نباشد. اروپای امروز، به ژرفترین معنایِ واژه، نافرهیخته است.
نیروهای پیشرانِ لحظهی اکنون، که درونِ فرهنگِ اروپایی ظهور کردند، مرزهای اروپا را درنوردیدهاند و تبدیل شدهاند به صُور یگانهگردانیِ[5] جهان. هدفِ سرمایهداری، فارغ از پیوندِ نزدیکی که سرمایهداری با مفهومِ ملت ( به عنوانِ یک بازیگرِ بازار) دارد، آن است که نوعِ بشر را، از طریقِ بردهسازیِ یکسانِ همهی کشورها به دستِ سامانِ واحدی متشکل از استثمارگران، متحد سازد. انقلاب، که از علایقِ جهانروای مشترکِ استثمارشدگان برخاسته و یک ایدئولوژیِ جهانی نیز بدان جان بخشیده، خود را در سلسلهای از جنبشهای انقلابی مینمایاند، که با هم مرتبط بوده اما به لحاظِ ملی، از هم متمایز اند(اوراسیا، چین، هند، اندونزی، مکزیک و غیره). این جنبشهای انقلابی، با اصلِ فدرالِ انقلاب، به مصافِ یکپارچگیِ همسانسازِ[6] سرمایه میروند. «فرهنگ»، در معنای وسیعِ آن، دیگر اصلِ واقعیِ هیچ اتحاد و یگانهشدنی – چه داخلی و چه بینالمللی – نیست و تماماً به دستِ سرمایهداری یا انقلاب، برافکندهشدهاست.
اروپا، تا همین اواخر، هژمونیِ جهانی داشت: فرهنگاش، بدل به فرهنگی جهانی شدهبود و کانونهای انقلاب و سرمایهداری، در خاکِ آن بودند. اکنون آن هژمونی از دست رفته – فرهنگِ اروپایی دیگر واقعیتی اَثَرمند نیست، و ایالاتِ متحدهی آمریکا بدل به مالک و تجسدِ یگانگیِ جهانیِ سرمایهداری شدهاست. رهبریِ انقلاب نیز، به دستِ اتحادِ جماهیرِ شورویِ سوسیالیستی( یو.اس.اس.آر) افتادهاست.
جنگِ 1918-1914، در ازدسترفتنِ هژمونیِ اروپا، لحظهای تعیینکننده بود. جنگ، تنها به سببِ مشارکتِ مالی ایالاتِ متحده بود که امکانِ خاتمه یافت، و در نتیجهی آن، کانونِ سرمایهداری، به آمریکا انتقال پیدا کرد. ایالاتِ متحده، از کشوری مقروض به وامدهندهای عمده بدل شد. در طولِ جنگ، بودجهی تقریباً نیمی از دولتهای اصلی اروپا مشتمل بر پرداختهای آمریکا بود. سرمایهگذاریِ آمریکا، عاملِ مهمی در حیاتِ اقتصادیِ قویترین اقتصادهای اروپا( مشخصاً آلمان) بود. کشورهای اروپایی، بازارهای غیراروپایی را از دست دادند، و هر چه برای بازپسگیری این بازارها کوشیدند، نه فقط به مانعِ آمریکا، که به سرمایهداریِ رو-به-گسترشِ ژاپن برخوردند، که اگر چه به نیرومندیِ آمریکا نبود، اما در قیاسِ با آن، نسبت به اروپا و به عنوانِ رقیبِ آن، بیشتر بیگانه بود.
از سوی دیگر، اگر چه جنگِ اروپا، انگیزهای نیرومند برای انقلاب بود، اروپا سَروریاش را در این جا نیز از دست داد. انقلابی که پیروزیاش بیسابقه بود، سرمایهداری را، در سراسرِ ناحیهای از جهان، یعنی اوراسیا، سرنگون کرده و رهاییِ ملیِ مردمانِ امپراتوریهای سابقِ روسیه و مغولستان را سبب شده، و یک نظامِ اقتصادیِ خودگردانِ تقریباً مستقل از سرمایهی جهانی، مبتنی بر صنعتیسازیِ سوسیالیستی و قبضهی تمامِ سرزمینِ اوراسیا پایه گذاشتهاست.
جنبشهای انقلابی، به طور همزمان، در مستعمرهها و نیمهمستعمرهها، گسترش یافتند، اما گسترششان ناقص و ناهمسان بود و به فراخورِ سطحِ توسعهی اقتصادی هر کشور صورت میگرفت. مقارن با صنعتی شدنِ خودآیینِ قدرتمندترین کشورهای استعمارشده( مشخصاً هند و چین)، جنبشهای انقلابی، موقعیتِ اروپا را در سطحِ جهان، متزلزل کردند و به خطر انداختند.
به رغم همهی اینها، تمامِ این وقایع که توسطِ جنگ انگیختهشدهبودند، نتیجهی منطقی توسعهی پیشینِ اروپا بودند، زیرا که آمریکا، هیچ نیست مگر زائدهای محصولِ توسعهی اروپا، در مهمترین دورانِ گسترشاش(قرونِ هفدهم تا نوزدهم)، و جنبشهای انقلابی و صنعتیسازی در کشورهای مستعمره، نتیجهی مستقیمِ سرمایهداری اروپایی اند.
حتی جنگِ 1918-1914 هم، رویدادی تصادفی در تاریخِ اروپا نبود. خصلتِ مُعَرِّفِ اروپا، چند-ملیتی-بودن، به همراهِ نوعی یگانگیِ فرهنگی-تاریخی است. زمانی که فرهنگِ اروپا، همچنان زنده بود، این چند-ملیتی-بودن، به جهانِ اروپایی، نیرو و غَنایی میبخشید که به صورتِ یک هارمونیِ خودانگیخته نمود مییافت. تا همین اواخر، جنگهای اروپا، سطحی بودند و آسیبی به یگانگیِ جهانِ فرهنگیِ اروپایی نمیرساندند. اما زمانی که فرهنگِ اروپایی به تمامی در سرمایهداری منحل شد، چند-ملیتی-بودن، هر گونه معنای مُحَصَّلِ خود را از دست داد، و دیگر چیزی بیش از مبنایی برای رقابتِ بیرحمانهی سرمایهدارانه میانِ ملتهای اروپا نبود؛ ملتهایی که اکنون دیگر تنها میل ورزیدن به ابژههای کلیِ واحد بود که یگانهیشان میکرد. صلحِ ورسای، چند-ملیتی-بودنِ اروپا را نابود نکرد، بلکه فقط بر شمارِ منازعاتِ بالقوه افزود. خاطرهی مستقیمِ جنگ پیشین، و غریزهی صیانتِ نفس، تهدیدِ جنگ را به لحظهای نامعلوم در آینده موکول کردهاست. اما این موضوع، از جدیّتِ آن تهدید نمیکاهد. انرژیِ سپاهیگری[7] در اروپا، رو به کاهش نیست، و عدمِ تعادل میانِ اساسِ فرهنگی و اقتصادیِ اروپا، سبب شدهاست که اروپا، در سطحِ جهان، دیگر فقط یک برتریِ -نه-چندان-مطلوب – داشتهباشد: برتریِ نظامی. جنگِ آینده، محال( چرا که اقتصادِ اروپا، به تنهایی، قادر به تحملِ عواقبِ آن نیست) و همهنگام، گریزناپذیر است( چرا که شرایطِ موجدِ جنگ، یعنی همان رقابتِ جهانی سرمایه، همچنان به قوتِ خود باقی است) – این موضوع، از سویی، اروپا را در خطرِ اسارتِ محتوم در چنگالِ سرمایهی آمریکایی، و از سوی دیگر، رشدِ انفجاری و بیسابقهی انقلابها میافکند.
سرمایهی آمریکایی و انقلابِ شوروی، اگر چه از جنگ در اروپا منفعت میبرند، نه تنها نمیکوشند که آتشِ آن را دوباره شعلهور کنند، بلکه تنها نیروهای واقعیای اند که دارند مانعِ جنگ میشوند. فقط غلبهی کاملِ سرمایهداریِ پیشرفتهی آمریکایی بر بورژوازیِ ایالتی[8] و پارهپارهی اروپایی، یا یک انقلابِ پرولتاریایی است که میتواند، یگانگی و پایاییِ اروپا را، که هماکنون پارهپارگی[9] ملیاش از آن دریغ کرده، بدان بازگرداند. پیروزی اولی، {یعنی سرمایهی آمریکایی}، به معنای بردگیِ همسانِ تمامِ اروپا، و فروکاستهشدنِ آن، به مقامِ یک ایالتِ وابسته و مطیع، به لحاظِ فرهنگی و اقتصادی است. پیروزیِ دومی، به اروپا این شانس را میدهد، که یگانگیاش را، در اَنحای فدرالی که برای همهی اجزایاش قابلِ پذیرش باشد، دریابد، و به تنهایی میتواند، به اروپا جایگاهی شایسته و پیشرو در صفوفِ ابنای بشر، اِعطا کند. تصادفی نیست که همهنگام که آمریکای سرمایهدار و شوروی، هر دو برای ممانعت از جنگ میکوشند( مشارکت یانگ و داوِس[i][10] در بازسازیها، پیمانِ کلوگ[11]، سخنرانیِ اخیرِ داوِس دربارهی مسألهی خلعِ سلاح، و در سوی دیگر، پیشنهادنامهی لیتوینوف[12]، موسوم به پروتکلِ مسکو) هیچ یک در جامعهی ملل[13] مشارکت نمیکنند. نزدِ آمریکا، پارهپارگیِ ملیای که جامعهی ملل پیش مینهد، با توجیهِ سرمایهدارانهی اروپا، به وضوح، ناسازگار است. نزدِ شوروی، امرِ مذکور، با منافعِ راستینِ طبقهی کارگر در جهان ناهمخوان است. {بنابراین،} جامعهی ملل، {در عمل،} یک سازمانِ نمایشیِ پاناروپاییِ فاقدِ قدرتِ واقعی است. لافهایی که این سازمان مبنی بر اهمیتِ جهانیاش میزند، که به اروپا نقشِ پایتختِ جهان را میدهد، در عمل، فقط باعث میشود که کشورهای غیراروپایی( ژاپن و دومینیون[14]های بریتانیا) بتوانند در امورِ داخلیِ اروپا دخالت کرده و بر آن اثر بگذارند. این موضوع، خود باعث تقویتِ محلیگری[15]و فقدانِ مأیوسکنندهی هژمونیِ جهانیِ اروپا میشود.
بنابراین، اروپا، که فرهنگاش به تمامی در سرمایهداری ادغام شده، برتریاش را هم در سرمایهداری و هم در انقلاب، از دست دادهاست.
«بحرانِ» فرهنگِ اروپایی، به حدی آشکار است که امروز، با فرمولبندیهای مختلف، جایگاهِ ثابتی در آگاهیِ کنونیِ اروپایی دارد. غلبه بر این بحران، فقط از طریقِ از سر گذراندنِ دقیقهای شاملِ نوسازیِ فرهنگی و اجتماعی ممکن است. پیشبینیِ چنین غلبهای ناممکن است، زیرا که امروز، اروپا، بیش از هر زمانِ دیگری، در قبضهی سرمایهداری اسیر است، بدان پایه که حتی، صرفاً همچون کشوری محلی و وابسته به سرمایه به نظر میرسد. عناصرِ مدرنیته در اروپا، بازاندیشانه[16] و وابسته است( این بازاندیشی[17]، در اروپا، خاصه، با توجه به «آمریکادوستیِ[18]» آلمانی شدید است). به خلافِ سرمایهداریِ آمریکایی، سرمایهداری اروپایی، صنعتی نیست، بلکه مصرفکنندهمحور[19] است، و در نتیجه، فاقدِ رانهی فعالِ سرمایهدارانه[20] است. {در نتیجه،} فرهنگِ اروپایی، به طورِ خاص، به مرتبهی مصرفِ محض فرومیافتد و هر امکانی برای اثرگذاری بر باقیِ بشریت را از دست میدهد. متناظر با بحرانِ سرمایهداری و فرهنگِ اروپایی، زندگیِ سیاسی نیز دستخوشِ بحرانی ژرف است.
در حوزهی نهادهای سیاسی، زندگیِ سیاسی، به سببِ نبودِ برنامه و هدف، رو به تباهی است. شعارها و اهدافِ پیشینِ سیاسی، معنای خود را از دست دادهاند، چرا که واقعیتی که این شعارها و اهداف، قرار بوده بر مبنای آن عمل کنند، تغییر کردهاست. تمامِ قلمروها، خود را تسلیمِ سیاستهای خودفرمانی کردهاند و خود را به کنترل یکپارچهی نیروهای اقتصادی و مراکزِ مالی سپردهاند. حتی اگر پس از صلحِ ورسای، کشوری موفق میشد خود را از شرِ معاهدات و دیپلماسیِ پنهان و سِری خلاص کند( که چنان که میدانیم، چنین اتفاقی نیفتاد)، دیپلماسیِ پنهانِ اقتصادی، جای دیپلماسیِ پنهانِ دولتی را میگرفت. از یک سو، سیاستِ دولتها، دارد تماماً در بازیِ جهانیِ نیروهای مالی-اقتصادی ادغام میشود، و از سوی دیگر، زندگیِ سیاسیِ درونِ هر کشور، رو به تباهی، و در حال بدل شدن به یک کمدیِ پارلمانی و بازیِ رقتانگیزِ جاهطلبیها و منافعِ اقتصادیِ سیاستمدارانِ بورژوازی است.
شکافِ میانِ سیاست و فرهنگ، بیش از دیگر چیزها، ترمیمناپذیر است، و این به رغم همهی کوششهای ضعیف و نحیفی که برای تحصیلِ یک سیاستِ فرهنگی و یک دولتِ فرهنگ (Kulturstaat) برقرار است. هیچ سیاستِ فرهنگیِ اروپاییای نمیتواند وجود داشتهباشد، چرا که دیگر هیچ فرهنگِ اروپاییای، به معنای راستین، وجود ندارد. فانتزیِ رهبرانِ اروپا، در خصوصِ برپایی یک دولتِ فرهنگ و یک «دموکراسیِ اقتصادی» پوسیده و از میان رفتهاست. گرچه، خودِ ایدهی «دموکراسیِ اقتصادی» مثالِ روشنی است از این که چهگونه یک آگاهیِ ناآماده، عاجز از مشاهدهی واقعیتِ خود است: یک شرکتِ سهامی، توسطِ سازمانهای «دموکراتیک»، یک «دموکراسیِ اقتصادی» جا زده شده، در حالی که در واقعیت، یکی از مصادیقِ روشنِ خودکامگیِ[21] مالی است: اِعمالِ قدرتِ مطلقهی نهادهای مالی بر «دموکراسیِ» پارهپارهی سهامداراناش. «دموکراسیِ اقتصادی»، ابزاری جدید برای تحمیقِ تودههای خردهبورژوا، به دستِ متخصصانِ سرمایهی مالی از آب درآمد.
جدیترین تلاش برای غلبه بر بحرانِ سیاسی و فرهنگیِ اروپا بدونِ کنار گذاشتنِ چارچوبِ چند-ملیتیِ سرمایهداری، فاشیسمِ ایتالیایی بود. فاشیسم، به رغمِ انرژیِ سیاسی زیادی که در آن، برای توجیهِ فرهنگِ قدیمیِ بورژوازی مصرف شده، تنها میتواند عنصرِی بیرونی و بیربط به بحران و تباهی شود. فاشیسم، ضمنِ تلاش برای دور زدنِ مسئلهی طبقه از طریقِ مصالحه، ایدهی ملتی خودبَس و رقابتجو را پیش مینهد. بنابراین، تنها جنبشِ سرزنده و مستعدِ زادهشده از بطنِ اروپای پسا-جنگ، عمدتاً، جراحتِ اصلیِ اروپا، یعنی پارهپارگی ملیاش را، وخیمتر کرد و به نحوِ بیکرانی، خطرِ هماکنونشدیدِ یک جنگِ جدید را افزایش داد. فاشیسم، هیچ فرهنگی نیافرید، زیرا که ایدئولوژیِ بیطبقه و ملیگرای آن، در تعارض با نیروهای پیشرانِ مدرنیته( یعنی سرمایهداری و انقلاب، که هر دو طبقهمحور و انترناسیونال اند) بود، و نیز در تعارضِ با زادگاهِ خود-اش، که یکی از ایالتهای فرعیِ سرمایهی جهانی است. فاشیسم، به جای فرهنگ، صرفاً خالقِ یک بالماسکه بود. فاشیسم، درست همچون «دموکراسیِ اقتصادی» بازیِ دیگر بازیگران را – البته در یک نمایشِ ماسکیِ خاصِ لاتین – بازی میکند: بازی نیروهای فرادستِ اقتصادی.
[1] این مقاله نخستین بار، به تاریخ 7 سپتامبر 1929، در مجلهی اوراسیا، به طبع رسیدهاست.
[2] fact
[3] law-abiding
[4] uncultured
[5] unification
[6] equalizing unitarity
[7] militarism
[8] provincial
[9] fragmentation
[10] Young and Dawes
[11] Kellog pact
معاهدهای که نام رسمیاش چنین است: پیمان عمومیِ انصراف از جنگِ به عنوانِ ابزارِ پیشبردِ سیاستِ ملی. این معاهده، به پیمانِ بریان-کلوگ (آریستید بریان وزیر خارجهی وقتِ فرانسه و فرانک کلوگ، وزیرِ خارجهی وقتِ آمریکا) و پیمانِ پاریس هم معروف است. این معاهده، نخست در 27ام اوتِ 1928 توسط نُه دولت، از جمله: آمریکا، آلمان، بریتانیا، فرانسه و ژاپن به امضا رسید و تا 1930، کمابیش اکثر دولتها آن را پذیرفتند.
[12] Litvinov Protocol
پیمانی است که محتوایاش پیوستن امضاکنندگان به پیمان بریان-کلوگ است و به پیشگامیِ ماکسیم لیتوینوف، دیپلمات ارشد روس، در 9 فوریهی 1929 منعقد شد.
[13] league of nations
جامعهی ملل، نخستین سازمانِ جهانیِ بیندولتی است که پس از پایانِ جنگِ جهانیِ اول و کنفرانس پاریس، در 10 ژانویهی 1920 تشکیل شد، و وظیفهای که برایاش تعریف شدهبود، پاسداری از صلحِ جهانی بود. این سازمان، در 18 آوریل 1946، پس از آن که بیشترِ اعضایاش، به مجموعهی تازهتأسیسِ «سازمانِ مللِ متحد» پیوستند، منحل شد.
[14] dominion
دومینیون، به طورِ تاریخی، به ناحیهای گفتهمیشود که اگر چه بخشی از امپراتوریِ بریتانیا است، واجدِ درجهای از استقلال در ادارهی خود است. به رغم این استقلال اما، دومینیون، پادشاه یا ملکهی بریتانیا را، به عنوان رئیسِ حکومت به رسمیتِ میشناسد و به نحویِ نمادین، به بریتانیا وفادار است. برخی از دومینیونها عبارت اند از: کانادا، استرالیا، و نیوزلند. به مرور زمان، دومینیونها، کاملاً از بریتانیا مستقل شدند، اما ارتباطِ نمادین و تاریخیِ خود را با آن حفظ کردهاند.
[15]provincialism
[16] reflective
[17] reflection
[18] Americanophilia
[19] consumer-based
[20] active capitalist pathos
[21] autocracy
[i] چارلز داوِس و اُوِن دی. یانگ، دو بازرگان و سیاستمدارِ آمریکایی بودند که در قانونگذاری برای بازسازیِ آلمان پس از جنگِ جهانیِ دوم، پیشگامی کردند.( یادداشت مترجم روسی-انگلیسی)