1403 / 04/18 18 : 48
جنگ دوازده‌روزه: بستر تاریخی و سیاست روانی

جنگ دوازده‌روزه: بستر تاریخی و سیاست روانی

نويسنده: ستاره شهدایی
مشخصات اثر:
Title: You are in the war zone, 2016-17
Gelatine Silver Print, 8 x 10 inches.
Farideh Sakhaeifar
Street Photography: Sadra Shahab
 

جنگ دوازده‌ روزه: بستر تاریخی و سیاست روانی

ستاره شهدایی

 

متن زیر ترجمه‌ی پاسخ‌های ستاره شهدایی، محقق و مدرس دانشگاه نیویورک به پرسش‌هایی است در چارچوب میزگردی مکتوب به‌ همت آرش داوری و نازنین شاه‌رکنی که سایت جدلیه به‌عنوان بخشی از پرونده‌ی ایران در‌ ژوئن ۲۰۲۵ منتشر کرد:‌ «بازتاب‌های یک جنگ کوتاه:‌ تأملات انتقادی درباره‌ی حمله‌ی اسرائیل به ایران». چند پرسش زیر منتخبی از پرسش‌هاست که داوری و شاه‌‌رکنی طرح کردند و دیگر پاسخ‌دهندگان کاوه احسانی، پیمان جعفری،‌ و مازیار بهروز بودند. متن کامل میزگرد در لینک زیر آمده است. ترجمه را امید مهرگان انجام داده است. 

 

آرش داوری و نازنین شاه‌رکنی: به‌نظر می‌رسد در سراسر خطوط گسل امروز، گفتارها درباره‌ی جنگ شکاف میان نقد ژئوپولیتیک و پاسخ‌گوسازی داخلی را درنوردیده است. برخی منتقدان منحصراً بر امپریالیسم ایالات متحده و تجاوز اسرائیلی متمرکز شدند، در حالی که دیگران منحصراً بر سرکوب، ناکارآمدی، و فساد درونی به‌دست جمهوری اسلامی. قصد داریم نگاهی نزدیک‌تر بیندازیم به این مواضع ضدجنگ در عین تکثرشان. این‌ها از سیاست ایرانی امروز چه به ما می‌گویند؟ بنا به تحقیقات و تعهدات سیاسی‌تان، امکان‌های موجود برای تحلیل انتقادی و کنش سیاسی تحت این شرایط را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ 

چنان‌که اشاره کرده‌اید، بسیاری از مواضع ضد جنگ به درجات گوناگونی به نقد سیاست‌های داخلی و خارجی دولت ایران پرداخته‌اند. برای مثال، بیانیه‌ای که به‌ امضای ۱۷۰۰ شخصیت دانشگاهی رسید، اعلام می‌کند که همه‌ی فشارهای اقتصادی و عملیات‌های نظامی علیه ایران موانع سختی بر سر راه جنبش‌های دموکراتیک سرزنده‌ی مردم ایران گذاشته است. واضح است که مردم زیر بمباران  نمی‌توانند برای دموکراسی، حقوق بشر، و برابری‌های مدنی مبارزه کنند و این نیز واضح است که حق زیست مقدم بر همه‌ی مطالبات سیاسی است. تحت شرایط جنگ، بیشتر دولت‌ها دستگاه‌های سرکوب‌گر خود را به‌نام امنیت ملی تقویت می‌کنند. این سبب می‌شود جنبش‌های اجتماعی زیر تهدید خارجی با موانع جدید روبه‌رو شوند: مشقّت در تأمین زندگی و معیشت در زمان جنگ، همچنین افزایش سرکوب داخلی و کاهش حمایت مردمی از جنبش‌های رهایی‌بخش، زیرا مردم به‌خاطر ترس از عدم امنیت پشت دولت می‌ایستند.

در حوزه‌ی کار تحقیقی‌ام، من جنبش‌های اجتماعی معاصر (بالاخص جنبش‌های فمینیستی،‌ کوئیر و ترنس) را در آن نقاطی مطالعه می‌کنم که با ساختارهای قدرت امپریالیستی، ناسیونالیستی، یا نئولیبرال همراه می‌شوند.‌ یافته‌ام این است که به‌رغم تصورمان از این پدیده‌ –به‌عنوان «مصادره» یا «از آنِ خود کردن» فمینیسم– در اکثر مواقع، درون این جنبش‌ها میلی به یکی‌شدن و هویت‌یابی با ساختارهای قدرتی چون امپراطوری یا سرمایه وجود دارد.

 برای مثال، جریان مهمی در جنبش اخیر «زن، زندگی، آزادی» در ایران با سیاست خارجی ایالات متحده و اسرائیل همراه شد و به فعالیت در کنفرانس‌های امنیتی غربی و اندیشکده‌های لیبرالی پرداخت که ترویج «فشار حداکثری» بر ایران‌ می‌کنند. چندان معتقد نیستم این جریان‌ها تبدیل به ابزارهای استعمار شده‌اند، بلکه آنها خود به‌لحاظ عاطفی برساخته و برسازنده‌ی نوعی میل به قدرت‌اند که در جهت رانه‌ی نابودسازی و سلطه‌ی سراپا مردسالارانه‌ است. درک من این است که بسیاری از بیانیه‌های ضدجنگ درباره‌ی جنگ به‌ اصطلاح ۱۲روزه، آنهایی که کوشیدند «تنشی» بین نقد استعمار و نقد سیاست‌های حکومتی ایران برقرار سازند، نیمه‌آگاهانه بازتولیدگر نوعی همراهیِ عاطفی با ساختار غالب قدرت‌‌اند. این‌ شامل بیانیه‌ی موسوی یا بیانیه‌‌ای به‌قلم نرگس محمدی و شش سلبریتی جامعه‌‌ مدنی دیگر می‌شود که به پایان‌دادن به «غنی‌سازی و جنگ» فرامی‌خوانند، یا بیانیه‌های صادرشده از سوی فعالان فمینیستی و کارگری از پایین تحت نشان «نه به جنگ، نه به جمهوری اسلامی». این بیانیه‌ها تجاوز اسرائیل علیه حاکمیت ایران را طوری محکوم می‌کنند که انگار مسلم فرض گرفته شده، معمولاً در یکی دو جمله. بعد به‌سرعت به‌سراغ محکوم‌کردنِ جمهوری اسلامی می‌روند همراه با جزئیات مفصل. نوع چارچوب‌بندی چنین القا می‌کند که حکومت ایران نیز به‌نحوی مسئولِ تجاوز اسرائیل است. 

مصاحبه‌ای در بی‌بی‌سی فارسی با چند آکادمیسین‌ لیبرال تناقض‌ها را کاملاً بارز می‌کند. آنها در همان حال که حمله‌ی اسرائیل را محکوم می‌کنند این موضع دولت اسرائیل را تکرار می‌کنند که جنگ نه علیه مردم ایران، بلکه علیه «رژیم» ایران بوده –حال «رژیم» دقیقاً چیست یا کیست خدا می‌داند. در این «دوسوگرایی» لیبرال، ما با یک هم‌ارزیِ کاذب میان دو طرف نامتقارن روبه‌رو‌ایم. وقتی فرد موضعی اتخاذ می‌کند که امپراطوری آمریکا و ایران، هر دو، را رد می‌کند، مثل کنشی است که در میانه‌ی جنبش «جان سیاهان مهم است» می‌گوید «هر جانی مهم است».‌ فرقی ندارد با کار کسانی که هم اسرائیل و هم حماس را محکوم می‌کنند. مسأله این نیست که هر جانی مهم نیست، یا حماس یا ایران مسئولیتی بر دوش ندارند و نمی‌توانند یا نباید مورد نقد قرار گیرند. مسأله این است که گنجاندن این حرف درون اعتراض به بی‌عدالتیِ ساختاریِ سلطه‌ی امپریال متوسل می‌شود به یک هم‌ارزی صوری کاذب. همه‌ی اعمال خشونت را فارغ از ابعاد و تاریخ‌شان به ژستی واحد فرو می‌کاهد. در نتیجه، موضوع مورد بحث را کمرنگ یا محو می‌کند، و روابط علت‌و‌معلولی در سوابق و تاریخ‌های خشونت را حذف می‌کند، و سرانجام زیرآب امکانِ مشروع مقاومت را می‌زند.

این روایت‌ها بر ارجاع‌های زمان‌پریشانه‌ی تاریخاً غلط استوار است هنگامی که تجاوز اسرائیل را به سیاست خارجی ایران نسبت می‌دهند، حال چه حمایت ایران از حماس و حزب‌الله در میان باشد، چه نقشش در جنگ سوریه. واقعیت امر این است که ما می‌دانیم نقشه‌ی آمریکا برای برانداختنِ دولت ایران دست‌کم از سال ۲۰۰۱ تاکنون در جریان بوده است (اگر نه از ۱۹۸۰ با تسلیح تهاجم صدام حسین به ایران، یا حتی پیشتر، با کودتای ۱۹۵۳ در ایران). نقشه‌ی دولت جورج دبلیو. بوش برای حمله به هفت کشور مسلمان (عراق، سوریه، لبنان، لیبی، ایران،‌ سومالی، و سودان) که برنامه‌اش را نتانیاهو پیشاپیش در ۲۰۰۲ در مورد عراق، ایران، و لیبی تأیید کرده بود. این تاریخ جامع‌تر نشان می‌دهد که فعالیت‌های ایران در منطقه واکنشی دفاعی به یک تهدید امنیتیِ وجودی بوده است. هر نقد و پرسشی هم که از پاسخ انتخابی ایران داشته باشیم، صادقانه نمی‌توانیم فعالیت‌هایش را علت یا مسبب تلاش‌های استعماری ایالات متحده یا اسرائیل بدانیم.

تکنیک محکومیتِ دوجانبه در بسیاری از بیانیه‌های ضدجنگ موفق می‌شد عاطفه‌ی خشم از جنگ را جابجا کند. تجربه‌ی بدل‌شدن به هدف پهپادهای قاتل و بمب‌ها رخدادی‌ست به‌طرزی باورنکردنی دهشتناک، تحقیرآمیز و برانگیزاننده‌ی عصبانیت. یافتن خود در موقعیتی که در آن کسانی که مطلقاً هیچ رابطه‌ای با آنها نداری بتوانند در مورد مرگ و زندگی‌ات تصمیم بگیرند سبب رها شدن عواطفی می‌شود بیرون از دسترس اکثر انسان‌هایی که در دوران‌های صلح نسبی زندگی می‌کنند. درک من این است که گفتار محکومیت دوجانبه موضوع این خشم را از متجاوز برمی‌گیرد و به‌ قربانی حواله می‌کند. این تکنیکی برای مدیریت خشم است که آرزوی «منفجر شدن» در روی متجاوز را در خود سرکوب می‌کند، احتمالاً چون زیادی از پیامدهای آن می‌ترسیم. بار عاطفی لاجرم بر روی چیزی یا کسی تخلیه می‌‌شود که دسترسی‌پذیرتر باشد، کسی که ما را در معرض خطر کمتری قرار دهد. بدین ترتیب، در همان حال که به محکوم‌کردنِ عقلانی و اخلاقیِ حمله‌ی آمریکایی-اسرائیلی می‌پردازیم، از محتوای عاطفی تهی شده است و، در عوض، محکومیت «رژیم» ایران است که طرف سرمایه‌گذاری عواطف قرار می‌گیرد. حاصل کارْ یکی‌ساختن بسیار خطرناکِ مطالباتِ دموکراتیک، لیبرال، حتی چپ‌گرایانه با ساختار عاطفیِ استعمار است، هویت‌یابی با ستمگر و تغییردادن جهتِ میل به خشونت علیه ستمگر به‌سوی خود یا نفسِ ستمدیده. می‌گویم نفسِ ستمدیده چون تمایز بین دولت و مردم در زمان جنگ منطقاً یا تجرباً پابرجا نمی‌ماند. محکومیت دوجانبه از جانب ایرانی‌ها طنینی همچون میلی خودکشانه دارد، ولو زیر نقابِ موضع ضدجنگ.

تحت این شرایط پیچیده، کنش سیاسی لازم نیست به‌معنای تأیید کورکورانه‌ی جمهوری اسلامی باشد،‌ بلکه بدین معناست که هر نوع نقد از آن مجبور خواهد شد خود را به‌طرزی رادیکال جدا سازد از نقد جنایت‌های فاحشِ جنگی و علیه بشریتِ ارتکاب‌يافته به‌دست دولت اسرائیل، و با تأمین مالی ایالات متحده، بریتانیا، و اروپا.

 

سوال: [. . .] زمین ژئوپلیتیک را با نگاه به پیش چگونه توصیف می‌کنید؟ 

 

با ارجاع به تاریخ بسیار متأخر در منطقه جواب می‌دهم. می‌دانیم که دستور کار استعماری برای منطقه عبارت بوده است از سرنگونی هفت دولت عراق، سوریه، لبنان، لیبی، ایران،‌ سومالی، و سودان پس از اشغال افغانستان. همچنین می‌دانیم که تا ۲۰۲۵، هفت تا از این هشت کشور سرنگون شده‌اند، که از آن میان طالبانِ افغانستان در ۲۰۲۱ دوباره قدرت را به‌دست گرفت، و ایران هنوز سرپاست به‌رغم ۲۰ سال تحریم ویرانگر و دور اول جنگ در ۲۰۲۵. اینجا نمی‌توانم حق مطلب را درخصوص مطالعه‌ی این جنگ‌ها ادا کنم، اما فکر می‌کنم یک تغییر پارادایم در اداره‌ی جنگ می‌بینیم وقتی اشغال افغانستان و عراق در اوایل دهه‌ی ۲۰۰۰ را با جنگ‌های لیبی و سوریه که در دهه‌ی۲۰۱۰ آغاز شدند مقایسه می‌‌کنیم. این موارد آخر را نه سربازان آمریکایی یا غربی روی زمین، بلکه جمعیت‌های محلی و منطقه‌ایِ بدل‌شده به شبه‌نظامیان جنگیدند. به‌رغم ماهیت بین‌المللی‌شان، «جنگ‌های داخلی» نام گرفته‌اند. 

تغییر در اداره‌ی جنگ به‌دست ایالات متحده را، به باور من، می‌توان تا ۲۰۰۶ و چرخش ارتش ایالات متحده به‌جانب نوعی دکترین ضد شورش [counterinsurgency] عقب برد، یعنی زمانی که به نارسایی‌های اسف‌بارش در جنگ غیرمتقارن در عراق پی برد و به این نتیجه رسید که لازم است بر «اذهان و قلوب» جمعیت‌های محلی سرمایه‌گذاری کند. سال ۲۰۰۶ همچنین نشان‌گر آغاز تحمیلِ تحریم‌های اقتصادی بر ایران است‌، نخستین گام در دستکاری خشن «اذهان و قلوب» ایرانیان. این سال همچنین سالی بود که حزب‌الله سربازان اسرائیلی را از جنوب لبنان بیرون راند، و همین به ارتش اسرائیل نشان داد نیاز به یک راهبرد متفاوت دارد، چون سربازان اسرائیلی داشتند روی زمین می‌باختند و در عوض می‌توانستند از تسخیر «اذهان و قلوب» لبنانی‌ها بهره ببرند. به ۲۰۱۲ و فردای حمله به لیبی و قیام سوری‌ها می‌رسیم، ایالات متحده دیگر علناً به «شورشیان» هر دو کشور ذیل انواع برنامه‌های «آموزش و تجهیز» سلاح می‌رساند. برخی از این برنامه‌ها مشتمل بر عملیات‌های مخفی نظیر عملیات الوار سیکامور [Timber Sycamore] در سوریه بود که مشخصاً علیه هر نوع تسخیر انقلابی و شورشی دولت طراحی شده بود. ایالات متحده کاملاً از این واقعیت باخبر بود که «شورشیان» سوری سوابقی «به‌لحاظ ایدئولوژیک مسأله‌دار» دارند. هدف عملیات‌هایش «دولت‌زدایی» بود، بهره‌گیری از جمعیت‌های محلی با مسلح‌کردن‌شان تنها تا آن حد که سقوط اسد را محقق کنند اما در عین حال نزاع‌های داخلی را تا حد لازم کش بدهند. این تغییر جهت در سیاست‌گذاریْ جمعیت‌های محلی را به بازیگران و سوژه‌های جنگ بدل ساخت همچنان‌که مقصود جنگ را به «آشوب کنترل‌شده».   

حمله به ایران در این پس‌زمینه‌ی تاریخ سربرمی‌آورد. اما شرایط ایران چالشی بس دشوارتر پیش پای ایالات متحده می‌گذارد. از یک سو، سپاه پاسداران قدرت نظامیِ توانمندتری از نظامیان یا شبه‌نظامیان  همه‌ی کشورهای تاکنون هدف‌گرفته‌‌شده است. از سوی دیگر، چنان‌که پیمان جعفری گفت، ایران تنها دولتی در این فهرست است که به یک انقلاب جمهوری‌خواهانه‌ی مردمی در ۱۹۷۹ دست یافت. روابطی میان دولت و جامعه برقرار ساخته که بسیار اندام‌وارتر و به‌لحاظ نهادی بنیان‌دارتر بوده آن‌هم به‌رغم گرایش‌های به‌لحاظ سیاسی سرکوب‌گرانه و به‌لحاظ اقتصادی استثمارگرایانه‌ی دولت. بنابراین، از چشم‌انداز امپراطوری، سرنگونی ایران نیازمند پیگیری توأمانِ راهبردهای متعدد است.   

این راهبردها نخستین‌بار در سند سیاست‌گذاری انستیتو بروکینگز برای سازمان سیا در ۲۰۰۹ به‌نام «کدام مسیر به‌سوی پرشیا؟» مطرح شد. با نگاه به این «مسیرها» و اقدامات حکومت آمریکا از آن زمان به بعد، اکنون می‌دانیم که راهبردهای ایالات متحده در قبال ایران دربرگیرنده‌ی،‌ اولاً، هدف‌گیری بی‌رحمانه‌ی پیوندهای دولت-جامعه از طریق خفت‌گیری اقتصادی با تحریم‌هاست (که سال ۲۰۰۶ به‌نام محدودسازی برنامه‌ی هسته‌ای ایران آغاز شد اما بر چرخش راهبردی به «ضدشورش» انطباق داشت) و، علاوه بر آن، دم‌و‌دستگاه ایدئولوژیکِ رسانه‌های فارسی‌زبان با تأمین مالی غرب. ثانیاً، متضمن نفوذ در اپوزیسیون ایرانی‌ست به‌قصد «برانگیختن یک انقلاب». در وهله‌ی سوم،‌ این راهبردها می‌کوشند «الهام‌بخش شورش» شوند به‌میانجی مسلح‌کردنِ اقلیت‌های اتنیکی،‌ به‌طور خاص جمعیت‌های کرد، بلوچ، و عرب و اپوزیسیونی نظیر مجاهدین خلق. سرانجام، درگیری نظامیِ بی‌امان را به‌کمک حملات هوایی از سوی ایالات متحده و اسرائیل پیگیری می‌کنند: «بگذارش بر عهده‌ی بی‌بی [بنیامین نتانیاهو]»، به‌قول یک گزینه در سند سیاست گذاری.

بدین ترتیب می‌‌بینیم که برخلاف جنگ‌های استعماری پیشین در منطقه، که در آنها ایالات متحده به‌دنبال مداخله‌ی نظامی بی‌امان یا تحریک به جنگ‌های داخلی انقلابی بود،‌ در قبال ایران نیازمند دنبال‌کردن هر دو راهبرد خواهد بود و هر یک به‌شکل‌های گوناگون. به‌علاوه، چنان‌که سند سیاست‌گذاری بالا القا می‌کند، ایران به‌لحاظ راهبری پراهمیت‌تر از آن است که بگذارند به دام آشوب بیفتد. اگر ایالات متحده موفق به سرنگونی حکومت و گماردن گزینه‌ی مطلوب خود بر مسند قدرت نشود، آنگاه محتمل است که روند بالکانیزه‌کردن ایران در قالب تکه‌پاره‌های قومیتی را پی بگیرد. اما همه‌ی این‌ها نهایتاً بسته به آن است ‌که عملیات‌های روانی علیه جمعیّت‌های ایرانی تا چه اندازه در تلاش خود برای بدل‌ساختن ایرانی‌ها به توده‌های خودکُش مؤثر باشند.    

 

سوال:‌ فکر می‌کنید چه افق‌های درازمدتی—اجتماعی، اقتصادی، سیاسی،‌ یا بوم‌شناختی‌—نیازمند توجه بیشتری‌ است؟ تحقیقات شما چه نظری درباره‌ی این اثرات کمترمشهود یا درازمدت دارد؟ آیا پویایی‌های خاصی درون جامعه‌ی مدنی نظیر مسکن، کار، جنسیت، یا محیط زیست، وجود دارد که به‌طور خاص در معرض خطر است؟‌ یا، طور دیگر بگیریم، آیا این‌ها جنبه‌هایی دست‌خوش دگرگونی از جامعه‌ی ایرانی‌اند که شاید بتوان بینش‌هایی برای یک آینده‌ی بدیل را در آن‌ها بازشناخت؟

پاسخ به این پرسش دشوار است،‌ خصوصاً درون شیوه‌های تخیل آخرالزمانی ما در این دوران. از یک سو، با توجه به این که این جنگ واقعاً با اجرای تحریم‌ها در سال ۲۰۰۶ آغاز شد، به روشنی می‌توانیم سیر آثار اجتماعی را ردیابی کنیم و منتظر شدت‌گرفتن‌شان در آینده باشیم؛ افزایش‌هایی در فساد، نابرابری اقتصادی، سرکوب سیاسی، ناامنی اجتماعی، تخریب زیست‌محیطی، خشونت علیه زنان، زنانه‌کردن فقر، نقصان در آموزش کودکان، کاستی‌های زیرساخت‌ها، و الی آخر— در یک کلام، هر آنچه تحریم‌ها قصد داشتند محقق کنند چنان‌که تاریخاً در عراق، ونزوئلا، و سوریه کرده‌اند. اضافه‌کردنِ خشونت نظامی به این ماتریس اقتصادی و اجتماعیِ خشونت در حکم نوعی اضافه‌بارِ تروما-زا بر بدن پیشاپیش شکنجه‌شده‌ی اجتماعی است. جنگ ممکن است برای لحظه‌ای توجه سیاسی را از جراحت‌های پیشین برگیرد و نیروها را بر گرد زخم جدید متمرکز کند، اما سرآخر احتمالاً به وخیم‌شدنِ همه‌ی شرایط پیشین خواهد انجامید و تنها همچون ضربه‌ای دیگر در جهت مرگ اجتماعی-‌سیاسی کشور عمل خواهد کرد. برای مثال، می‌دانیم که خشونت جنسیتی اساساً با فشار اقتصادی و جنگ افزایش می‌یابد. مردان هنگامی که در معرض تحقیر فقر یا تهدید وجودی قرار می‌گیرند درقبال زنان خشن‌تر می‌شوند (مانند پویش حاکم بر روابط خانوادگی اکثر نیروهای نظامی و پلیس در جهان) و غیره. بنابراین، افزون بر ناامنی ژئوپولیتیک، جنگ جراحت‌های اجتماعیِ پیشاپیش موجودِ ناشی از تحریم‌ها را شدت می‌بخشد.

از سوی دیگر، می‌دانیم که ناامنی‌های اجتماعیِ تحریم‌ها همراه شده‌اند با دم‌ودستگاهِ ایدئولوژیک امپراطوری که دائماً غرب را از نقش و مسئولیتش در تنزل جامعه‌ی ایران مبرا و خشم اجتماعی را به‌سوی «رژیم» جابجا می‌کند. دم‌ودستگاه‌ رسانه‌ای در ساختن یک واقعیت روانیِ بدیل برای ایرانیان بسیار موفق بوده است، واقعیتی یکسر گسسته از پویش قدرت منطقه‌ای و جهانی و فرآیندهای استعماری تاریخی. اینجا، به‌طرزی متناقض‌نما، کنش جنگ علیه ایرانیان اثر معکوسی داشته است شامل شکستنِ‌ فانتزی ساخت غرب  و بازساختنِ روان ایرانی برای پذیرش «اصل واقعیتِ» ژئوپولیتیک. به‌نظر من، این چیزی است مهم‌تر از صرف ایستادن پشت حکومت از سر ترس در زمان جنگ. چیزی است بیش از تغییرجهت لحظه‌ایِ توجه به‌سوی یک زخم جسمانی. زخم جسمانی جنگ عملاً به‌درون حاد-واقعیتِ روانی‌ای می‌ریزد که چنین بی‌درز و شکاف به‌دست رسانه‌ها ساخته شده است، رسانه‌هایی که ایرانیان را متقاعد کرده‌اند که اولین و آخرین دشمن‌شان «رژیم» است. اکنون، این روان دچار ستیزی با حس‌های خودش شده است، زیرا دارد جنگ آمریکایی-اسرائیلی را با پوست و گوشتش احساس می‌کند،‌ و بدن دارد روایتِ غالب بر روان را به پرسش می‌کشد. مانند تجربه‌ی همه‌ی زخم‌های کاری، این نشان از لحظه‌ی به‌هوش‌آمدن دارد، لحظه‌ی آگاهی اجتماعی، که همیشه اصل اول در زایش یک زبان نوست. 

 

کل میزگرد را در این لینک می‌توان یافت:

https://www.jadaliyya.com/Details/46907